بعد از اون

karman2

 

- یادته میگفتی دوسش داری؟

+ آره...هنوزم دارم...چطور؟

- یادته منم توی فیوریتام معرفیش کردم؟

+ آره...خب؟

- دوسش نداشتم...

درواقع هیچ حسی بهش نداشتم

بقیه میگفت وایب خاص و خوبی میده

برای من اینطور نبود...هیچ چیز جالب یا هیجان انگیزی نداشت...

برای من، خب یه سری صدای نامفهومِ بدون احساس بود

ولی برای تو

بالاتر از این چیزا بود...

حداقل یه بارم که شده قلبتو آروم کرده بود...

حداقل یه بارم که شده اشک توی چشماتو پاک کرده بود

حداقل به بارم که شده باعث خندت شده بود

ولی برای من اینطور نبود

فقط یه سری صدا بود....نامفهوم!

+ ولی تو گفتی عاشقشی

- درسته...چون تو عاشقش بودی، مگه نه؟

+ خب آره ولی...

- بعد از تو عاشق اونم شدم:) این فقط بخش کوچولویی از داشته هامه که برای توعه...

- کارمن 1400/12/1-

ولی کاش بیشتر دوسش داشتم،همونقدری که لیاقتشو داشت...

دلتنگش:)

  • نظرات [ ۱ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Sunday 23 Mordad 01

    گلهای رز

    و من حتی حسودی میکنم

    به تک تک رزهایی که بین انگشتات میگیری

    با لمسات دیونشون میکنی و با عطر تنت مست میشن..

    و بعد با عشق به طرف معشوقه ات میگیری

    بقیش برام مهم نیست...

    اما حتی تک تک اون گلها هم درد جدایی از دستات رو چشیدن

  • نظرات [ ۱۷ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Thursday 13 Mordad 01

    آدم بزرگا درک نمیکنن

    با قدم های سریع توی راهرو حرکت میکرد.

    لباس سفیدش تا زیر پاهاش میرسید و باعث زمین خوردنش میشد و صدای ضربه های محکم زمین به پاهای ظریفش توی راهرو میپیچید.

    خرس عروسکی توی بغلش که به رنگ موهای قهوه ای رنگش بود رو محکم توی بغلش گرفته بود و مدام روی سرشو میبوسید.

    به هر در فلزی رنگی که میرسید محکم به اون در میکوبید و کمک میخواست اما مدام با اخم و داد های بلند روبرو میشد؛ پاهایش به خاطر سرما و زمین خوردنش درد میکرد اما بازهم به دویدن ادامه میداد.

    خونی از روی زانویش به پایین سر میخورد و روی لباس سفیدش خودنمایی میکرد.

    محکم بدنش رو به درهای فلزی میکوبید و صدای بلندی ایجاد میکرد.

    اما در نهایت سیلی محکمی میخورد و دوباره به راهرو برمیگشت.

    حباب بزرگی در گلویش ایجاد شده بود و هر لحظه امکان ترکیدنش وجود داشت.

    سطح چشم هایش خیس شده بود.

    به خرس قهوه ای رنگش که نخ های دستش پاره شده بود خیره شد.

    قطرات خون،روی زمین میریختند و سرامیک های کف راهرو رو رنگی میکردند.

    لبهای صورتی رنگ و ترک خورده اش رو از هم فاصله داد و با صدای گرفته ای پرسید:درد داری مگه نه؟ منم دارم، ولی قول دادم برات یه دکتر پیدا کنم که دستتو ببنده مگه نه؟

    نفس عمیقی کشید، خرسشو توی بغلش گرفت و روی زمین نشست.

    به دیواری تکیه کرد و ادامه داد: آدم بزرگا دردهای ساده ی ما رو درک نمیکنن، هرچقدرم ساده و کم، بازم درده... بازم قلبت احساس خستگی میکنه مگه نه؟ دوباره نگاهش رو به خرس توی دستش داد، جوری که هنوز هم چشمهاش میدرخشید، لبخند میزد و اعتراضی نمیکرد....

  • نظرات [ ۱۳ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Thursday 16 Tir 01

    انتقام..

    من یه قانونی دارم،یه مرگ بدون درد یه موهبته!

    به نظرم زود کشتن یه خائن،خودش بخشندگی به حساب میاد.

    اگه میخوای انتقام بگیری،به جای کشتن،اول بهش چیزی که بیشتر از همه ازش میترسه رو بده. و بعد، ارزشمندترین چیزشو ازش بگیر. اینجوری روزی هزاربار میمیره..

    -وینچنزو-

  • نظرات [ ۲۹ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Monday 6 Tir 01

    حسرت

    انگار که داشتن زندگی شاد فقط مسیری باریک و مشخص داشت و آن مسیر را هم پدرش برایش انتخاب می کرد. انگار که عقل و منطق خود نورا برای تصمیم گیری در زندگی به دردش نمی خورد. اما چیزی که نورا در پانزده سالگی به آن توجهی نمی کرد این حقیقت بود که حسرت در آینده چه حسی خواهد داشت، و پدرش چقدر زجر کشیده بود از درک اینکه هرگز رویایی که در سر داشت نخواهد رسید. حقیقت داشت که پدر نورا سخت گیر بود. اما شاید پدرش می دانست چه اتفاقی خواهد افتاد. شاید پیش بینی کرده بود که چطور یک حسرت به حسرت بعدی ختم می شود،تا جایی که تنها حس باقی مانده حسرت است،کتابی پر از حسرت.

    کتابخانه ی نیمه شب-مت هیگ

  • نظرات [ ۲ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Saturday 4 Tir 01

    دنیای بدون اون..

    karman1

    بهش گفتم اگه بره میمیرم

    اونم بهم قول داد هیچوقت ترکم نمیکنه

    اون رفت..

    منم نمردم..

    فقط هربار با دم و بازدمم،اشک های بیشتری صورتمو خیس میکنن.

  • نظرات [ ۰ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Saturday 28 Khordad 01

    My Heart Hurt

    karman7

    روی تخت نرمش دراز کشید،بالشتشو توی بغلش گرفت و سرشو ب بالشت فشار داد.

    چشماشو بست و اجازه داد ک اشکای بی قرارش پارچه ی سفید رنگ بالشتش رو خیس کنن.

    اون چنگهایی که به بالشت نرم توی بغلش میزد...

    اون جیغ هایی که از بین لبهای صورتی رنگش بیرون می اومدن و بین پرهای داخل بالشت گم میشدن...

    اون قطرات شور آب که از بین مژه های بلندش خارج میشدن...

    نفسی که هر لحظه تنگ تر میشد...

    دردی که با هر بار کوبیده شدن ماهیچه ی قرمز رنگش که کارش پمپاژ خون ب کل بدنش بود،بیشتر و بیشتر میشد...

    دردی که هربار اون دوتا حبابک های نازک داخل سینش پر از هوا میشدن و دوباره خالی میشدن،رو با تموم وجود حس میکرد...

    هیچی..

    فقط خواستم بگم اگه هنوزم هرشب توی بغلش با آرامش میخوابید...شما خیلی خوشبختید:)

  • نظرات [ ۴ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Friday 27 Khordad 01

    ?Was he love me

    karman9

    دست ها و زانو هایش مانع از این شده بود که روی آسفالت های خیس خیابان بیافتد. اشک هایش از روی گونه هایش سر میخوردند و قطره قطره روی آسفالت های خیابان میریختند.

    از توی شیشه ی مغازه های اطراف به خودش نگاه کرد. فردی بی جون با لباس های خونی و بدنی زخمی...چی به سرش آمده بود؟

    قلبش با هر بار تپیدن تیر میکشید و درد را به تمام بدنش پمپاژ میکرد

    اشک هایش شدت گرفت و از زخم های روی صورتش گذشت که در نهایت مخلوط قرمز رنگی روی زمین میچکید.

    لب های ترک خورده و خونی اش را از هم باز کرد و با صدای گرفته ای پرسید..عاشقم بود؟ جواب این سوال مشخص بود..

    گاهی آرام با خودش کلمات نا مفهومی زمزمه میکرد اما چرا هنوزم او را میخواست؟

    او که با این حال روی آسفالت های سرد ولش کرده بود...

    چرا هنوز او را میخواست؟ او که باعث تمام دردهایش بود...چرا هنوز هم او را میخواست؟

  • نظرات [ ۴ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Sunday 22 Khordad 01

    قلب

    در بسیاری از فرهنگ ها، چه باستان و چه مدرن، قلب به عنوان جایگاه روح و مکانی مخفی که روح در آن زندگی می کند، دیده میشود. وقتی داستان یک کودک گم شده را می خوانیم، ممکن است قلب مان درد بگیرد. وقتی عشق به پایان می رسد، قلب ما احساس شکستگی می کند و گاهی اوقات می شکند. وقتی احساس طردشدگی، شرمندگی یا فراموش شدن می کنیم، قلب مان حس تنگی و انقباض می کند، انگار دارد به روی خود بسته می شود و در حال کوچک تر شدن است. اما قلب تحت فشار، چه از عشق شدید یا رنج شدید، ممکن است شکافته شود و هرگز و هرگز دوباره مثل قبل نشود. این نه تنها در معنای استعاری، بلکه در واقعیت نیز صادق است. در واقعیت، وضعیتی به نام «سندرم قلب شکسته» وجود دارد.

    مغازه ی جادویی-جیمز دوتی

  • نظرات [ ۴ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Saturday 21 Khordad 01

    Still with You....

  • نظرات [ ۰ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Thursday 19 Khordad 01
    Blue side
    دنیای آبی

    Back to blue side
    بازگشت به دنیای آبی

    내 파란 꿈속에 널 담을래
    تورو درون رویای آبی رنگم قرار میدم

    아니라고 해도
    حتی اگر بگن که نیستی

    내 눈 속에
    تورو داخل چشمهام قرار میدم

    내 파란 꿈속에 널 안을래
    داخل رویای آبیم به آغوش میکشمت

    안 된다고 해도
    حتی اگر بگن که نمیتونم

    내 품속에
    در آغوش من
    موضوعات
    نویسندگان