شن های ساحل بین انگشتام گیر میکنه، آب هربار محکم تر از قبل خودشو به مچ پاهام میکوبه، باد به صورتم میخوره و موهامو به حرکت درمیاره، تو با اون بلوز سفیدت وقتی داری وسط اب میدوی و میرقصی، صدات رو میشنوم، صدات قلبمو به حرکت درمیاره، صبر کن، منم میخوام بیام..
به جلو قدم بر میدارم، قدم هام لحظه به لحظه بلندتر میشه و بیشتر توی سطح اب فرو میرم...
فکر کردم رفتی، اون روزی که تن بی جونتو کنار ساحل پیدا کردم...
اون روزی که دستای سردتو محکم تو دستم فشار دادم و تو دستامو نگه نداشتی.
اون روزی که چشماتو از روی منی که بی درنگ داد میزدم بستی.
اون روزی که صدای جیغامو نشنیدی....
میتونم آبی که پوست گردنمو لمس میکنه، حس کنم
اونقدری دلم برات تنگ شده که بیام جلوتر و دستاتو بگیرم
اونقدری از هم دور بودیم که بیامو خودمو محکم بندازم توی بغلت
تو توی چند قدمی من ایستادی..
صدای خنده هات هنوزم شیرینه
ولی چرا پاهای من به عقب حرکت میکنه؟
من نمیخوام برگردم به ساحل
من میخوام بیام پیش تو
دستاتو بیار نزدیک تر، چرا انقدر دور ایستادی سنیور، دستام بهت نمیرسه.....