اون پیرمرد خسته که روز ها وقتی از صحرا بر میگرده 

به دیوار آجری اینجا تکیه میده و توی این گرمای ظهر 

برامون نی مینوازه..

واقعا که پیرمرد عجیبیه، اون دختره هم همینطور، شایدم 

نوه ش باشه نمیدونم همونی که خودشو روی این

زمین کثیف خاکی میکشه و میاد توی بغلش میشینه 

واقعا حیف لباساشه، مامان باباش کجان که بچشونو ابنجوری اینجا ول کردن؟ 

نمیدونم اصلا به همچین آدمای بی مسئولیتم باید گفت والدین؟

دختر بچه با صدای نی خنده ی پر سر و صدایی میکنه و دستاشو روی هوا تکون میده 

میخندید و خودشو بیشتر به پیرمرد میچسبوند، فکر کنم هنوز اونقدر بزرگ نشده بود که بتونه به تنهایی 

بشینه

مطمئنن آرزوی هر پدر و مادریه که یه بچه به این قشنگی و آرومی داشته باشن 

پیرمرد نی نواختن رو تموم کرد، نی رو کنار خودش روی زمین گذاشت و موهای کوتاه و لطیف دخترک که روی پیشونیش 

ریخته بود رو کنار زد

بوسه ای روی پیشونی او زد و خندید اما دخترک خلاف انتظار با جیغش اعتراض بلندی کرد و به سیبیل های پیرمرد اشاره کرد 

پیرمرد خندید و اینبار راهای دیگری رو برای شنیدن صدای اون خنده ی دلنشین، امتحان کرد 

پاهاش رو دراز کرد و اون رو روی پاهاش به پشت گذاشت

همینطور که تکونش میداد کلمات عجیبی رو میگفت 

من که نفهمیدم اما اشتباه نکنم دخترک میفهمید 

باز هم صدای خنده ی دختر کوچولو بلند شد 

دخترک از هیچ راهی برای نشون دادن ذوقش دریغ نمیکرد

دست و پاهای ظریفش رو تکون میداد، میخندید، جیغ میزد و بدن کوچکش رو تکون میداد

هرهفته همین برنامه بود اما هیچکس نمیتونست منکر زیبایی صدای نی پیرمرد و خنده ی دخترک بشه برای همین بود که کسی اعتراضی نمیکرد 

همسایه و غیر همسایه غریبه و آشنا همه جایی از این کوچه دور از چشم پیرمرد قرار میگرفتند و به صداهای دلنشین آنها گوش میکردند

پیرمرد دخترک رو رها کرد، اولش واکنش خاصی نشون نداد شاید انتظار داشت دوباره بغلش کند یا هر فکر ساده و کودکانه ای که در مغزش میگذشت 

اما کی دنیا طبق انتظار ما پیش رفته؟ شاید هنوز برای اون بچه زود بود که حقیقت های مزخرف این دنیای بی رحم رو بدونه

پیرمرد از سر جاش بلند شد، نی رو توی سبد محصول امروزش گذاشت و به سمت انتهای کوچه رفت 

دخترک صدایش میزد، به زبان خودش 

آواهایی رو سرهم میکرد و منتظر جواب بود 

پیرمرد میرفت، دسته ی سبد رو توی مشتش فشار میداد و قدم هاشو محکم تر میذاشت

دخترک جیغ کشید، پیرمرد کوچه رو پیچید و ادامه ی راه رو به سمت خونش طی کرد 

دخترک قطره های اشکش رو روی گونه هاش رها کرد 

مادرش از کنار قبر پیرمرد نی نواز بلند شد، دخترشو که لباس هاش رو توی خاک چرک غرق کرده بود رو توی کالسکش گذاشت 

دست دخترکش رو تکان داد و با بغضی که گلوش رو فشار میداد از زبون دخترکش گفت: 

بای بای بابابزرگ...