karman9

دست ها و زانو هایش مانع از این شده بود که روی آسفالت های خیس خیابان بیافتد. اشک هایش از روی گونه هایش سر میخوردند و قطره قطره روی آسفالت های خیابان میریختند.

از توی شیشه ی مغازه های اطراف به خودش نگاه کرد. فردی بی جون با لباس های خونی و بدنی زخمی...چی به سرش آمده بود؟

قلبش با هر بار تپیدن تیر میکشید و درد را به تمام بدنش پمپاژ میکرد

اشک هایش شدت گرفت و از زخم های روی صورتش گذشت که در نهایت مخلوط قرمز رنگی روی زمین میچکید.

لب های ترک خورده و خونی اش را از هم باز کرد و با صدای گرفته ای پرسید..عاشقم بود؟ جواب این سوال مشخص بود..

گاهی آرام با خودش کلمات نا مفهومی زمزمه میکرد اما چرا هنوزم او را میخواست؟

او که با این حال روی آسفالت های سرد ولش کرده بود...

چرا هنوز او را میخواست؟ او که باعث تمام دردهایش بود...چرا هنوز هم او را میخواست؟