با قدم های سریع توی راهرو حرکت میکرد.

لباس سفیدش تا زیر پاهاش میرسید و باعث زمین خوردنش میشد و صدای ضربه های محکم زمین به پاهای ظریفش توی راهرو میپیچید.

خرس عروسکی توی بغلش که به رنگ موهای قهوه ای رنگش بود رو محکم توی بغلش گرفته بود و مدام روی سرشو میبوسید.

به هر در فلزی رنگی که میرسید محکم به اون در میکوبید و کمک میخواست اما مدام با اخم و داد های بلند روبرو میشد؛ پاهایش به خاطر سرما و زمین خوردنش درد میکرد اما بازهم به دویدن ادامه میداد.

خونی از روی زانویش به پایین سر میخورد و روی لباس سفیدش خودنمایی میکرد.

محکم بدنش رو به درهای فلزی میکوبید و صدای بلندی ایجاد میکرد.

اما در نهایت سیلی محکمی میخورد و دوباره به راهرو برمیگشت.

حباب بزرگی در گلویش ایجاد شده بود و هر لحظه امکان ترکیدنش وجود داشت.

سطح چشم هایش خیس شده بود.

به خرس قهوه ای رنگش که نخ های دستش پاره شده بود خیره شد.

قطرات خون،روی زمین میریختند و سرامیک های کف راهرو رو رنگی میکردند.

لبهای صورتی رنگ و ترک خورده اش رو از هم فاصله داد و با صدای گرفته ای پرسید:درد داری مگه نه؟ منم دارم، ولی قول دادم برات یه دکتر پیدا کنم که دستتو ببنده مگه نه؟

نفس عمیقی کشید، خرسشو توی بغلش گرفت و روی زمین نشست.

به دیواری تکیه کرد و ادامه داد: آدم بزرگا دردهای ساده ی ما رو درک نمیکنن، هرچقدرم ساده و کم، بازم درده... بازم قلبت احساس خستگی میکنه مگه نه؟ دوباره نگاهش رو به خرس توی دستش داد، جوری که هنوز هم چشمهاش میدرخشید، لبخند میزد و اعتراضی نمیکرد....