karman7

روی تخت نرمش دراز کشید،بالشتشو توی بغلش گرفت و سرشو ب بالشت فشار داد.

چشماشو بست و اجازه داد ک اشکای بی قرارش پارچه ی سفید رنگ بالشتش رو خیس کنن.

اون چنگهایی که به بالشت نرم توی بغلش میزد...

اون جیغ هایی که از بین لبهای صورتی رنگش بیرون می اومدن و بین پرهای داخل بالشت گم میشدن...

اون قطرات شور آب که از بین مژه های بلندش خارج میشدن...

نفسی که هر لحظه تنگ تر میشد...

دردی که با هر بار کوبیده شدن ماهیچه ی قرمز رنگش که کارش پمپاژ خون ب کل بدنش بود،بیشتر و بیشتر میشد...

دردی که هربار اون دوتا حبابک های نازک داخل سینش پر از هوا میشدن و دوباره خالی میشدن،رو با تموم وجود حس میکرد...

هیچی..

فقط خواستم بگم اگه هنوزم هرشب توی بغلش با آرامش میخوابید...شما خیلی خوشبختید:)