انگار که داشتن زندگی شاد فقط مسیری باریک و مشخص داشت و آن مسیر را هم پدرش برایش انتخاب می کرد. انگار که عقل و منطق خود نورا برای تصمیم گیری در زندگی به دردش نمی خورد. اما چیزی که نورا در پانزده سالگی به آن توجهی نمی کرد این حقیقت بود که حسرت در آینده چه حسی خواهد داشت، و پدرش چقدر زجر کشیده بود از درک اینکه هرگز رویایی که در سر داشت نخواهد رسید. حقیقت داشت که پدر نورا سخت گیر بود. اما شاید پدرش می دانست چه اتفاقی خواهد افتاد. شاید پیش بینی کرده بود که چطور یک حسرت به حسرت بعدی ختم می شود،تا جایی که تنها حس باقی مانده حسرت است،کتابی پر از حسرت.

کتابخانه ی نیمه شب-مت هیگ