اینجا یه اتاق هست ب بهانه اینکه بیای حرف بزنی سوییتی..")
+پینش میکنم...گهگاهی آدما نیاز دارن ک بشنونش...~
✯روزاتون قشنگ باشه✯
✧شباتون آروم✧
اینجا یه اتاق هست ب بهانه اینکه بیای حرف بزنی سوییتی..")
+پینش میکنم...گهگاهی آدما نیاز دارن ک بشنونش...~
✯روزاتون قشنگ باشه✯
✧شباتون آروم✧
من که اهلی و محتاجت شده بودم، پس چرا بهم احتیاج پیدا نکردی؟
Is it too late to turn this around
Run back and find a way out
Love story fade in the darkness
Let's go back to the way that we started
اون پیرمرد خسته که روز ها وقتی از صحرا بر میگرده
به دیوار آجری اینجا تکیه میده و توی این گرمای ظهر
برامون نی مینوازه..
واقعا که پیرمرد عجیبیه، اون دختره هم همینطور، شایدم
نوه ش باشه نمیدونم همونی که خودشو روی این
زمین کثیف خاکی میکشه و میاد توی بغلش میشینه
واقعا حیف لباساشه، مامان باباش کجان که بچشونو ابنجوری اینجا ول کردن؟
نمیدونم اصلا به همچین آدمای بی مسئولیتم باید گفت والدین؟
دختر بچه با صدای نی خنده ی پر سر و صدایی میکنه و دستاشو روی هوا تکون میده
میخندید و خودشو بیشتر به پیرمرد میچسبوند، فکر کنم هنوز اونقدر بزرگ نشده بود که بتونه به تنهایی
بشینه
مطمئنن آرزوی هر پدر و مادریه که یه بچه به این قشنگی و آرومی داشته باشن
پیرمرد نی نواختن رو تموم کرد، نی رو کنار خودش روی زمین گذاشت و موهای کوتاه و لطیف دخترک که روی پیشونیش
ریخته بود رو کنار زد
بوسه ای روی پیشونی او زد و خندید اما دخترک خلاف انتظار با جیغش اعتراض بلندی کرد و به سیبیل های پیرمرد اشاره کرد
پیرمرد خندید و اینبار راهای دیگری رو برای شنیدن صدای اون خنده ی دلنشین، امتحان کرد
پاهاش رو دراز کرد و اون رو روی پاهاش به پشت گذاشت
همینطور که تکونش میداد کلمات عجیبی رو میگفت
من که نفهمیدم اما اشتباه نکنم دخترک میفهمید
باز هم صدای خنده ی دختر کوچولو بلند شد
دخترک از هیچ راهی برای نشون دادن ذوقش دریغ نمیکرد
دست و پاهای ظریفش رو تکون میداد، میخندید، جیغ میزد و بدن کوچکش رو تکون میداد
هرهفته همین برنامه بود اما هیچکس نمیتونست منکر زیبایی صدای نی پیرمرد و خنده ی دخترک بشه برای همین بود که کسی اعتراضی نمیکرد
همسایه و غیر همسایه غریبه و آشنا همه جایی از این کوچه دور از چشم پیرمرد قرار میگرفتند و به صداهای دلنشین آنها گوش میکردند
پیرمرد دخترک رو رها کرد، اولش واکنش خاصی نشون نداد شاید انتظار داشت دوباره بغلش کند یا هر فکر ساده و کودکانه ای که در مغزش میگذشت
اما کی دنیا طبق انتظار ما پیش رفته؟ شاید هنوز برای اون بچه زود بود که حقیقت های مزخرف این دنیای بی رحم رو بدونه
پیرمرد از سر جاش بلند شد، نی رو توی سبد محصول امروزش گذاشت و به سمت انتهای کوچه رفت
دخترک صدایش میزد، به زبان خودش
آواهایی رو سرهم میکرد و منتظر جواب بود
پیرمرد میرفت، دسته ی سبد رو توی مشتش فشار میداد و قدم هاشو محکم تر میذاشت
دخترک جیغ کشید، پیرمرد کوچه رو پیچید و ادامه ی راه رو به سمت خونش طی کرد
دخترک قطره های اشکش رو روی گونه هاش رها کرد
مادرش از کنار قبر پیرمرد نی نواز بلند شد، دخترشو که لباس هاش رو توی خاک چرک غرق کرده بود رو توی کالسکش گذاشت
دست دخترکش رو تکان داد و با بغضی که گلوش رو فشار میداد از زبون دخترکش گفت:
بای بای بابابزرگ...
و من دوستت دارم؛
بیشتر از باران های رها شده از ابرها
بیشتر از چرخش های مکرر زمین به دور خودش
بیشتر از شکوفه ها در بهار
بیشتر از قاصدک های سپرده شده به دست باد
بیشتر از اشک های ریخته شده از چشم ها
بیشتر از همه ی صفحات مچاله شده به دست نویسندگان
بیشتر از آرزوهای برآورده شده در ساعت های رند
بیشتر از برگ های کنده شده از درختان در فصل پاییز
بیشتر از موج های دریاها
بیشتر از گلهای رز هدیه داده شده به دست عاشقان
بیشتر از سختی حل کردن سئوالات ریاضی برای محصلان
دیگر چگونه برایت بگویم نامحدود بودنش را؟
اون ماهی گورامی آبیه. خیلی کوچیک و سرزنده ان و زود وفق پیدا می کنن و چون وفق پذیره و خوشگله، ماهی زینتی شده. اما همیشه بین غم، دنبال شادی می گردن. سختی های غیرمنتظره نمی تونه شوق به زندگی رو ازشون بگیره. هرسویی شنا می کنن و به نظر آزاد و رها هستن.
مثل یه ماهی کوچولو زندگی کن. شاد و سرزنده.
توی این سن نمی تونیم والدین یا دنیا رو تغییر بدیم اما یه چیزی که می تونیم تغییر بدیم طرز نگاهمون هست.
وقتی با مثبت اندیشی زندگی می کنی همه مشکلات می تونن برطرف بشن.
-دوباره تابستان-
Maybe my soulmate died, I don’t know, maybe I don’t have a soul
?What if I saw you on the train last night and I just walked on by
What if I never let you in? And now you’re with somebody who did
All of this miscommunication, indecisiveness, be patient
کسایی که خودکشی میکنن
فرشته هایی هستن که فقط میخوان به خونه برن
مونبین من، نگران نباش، حالا دیگه خدارو حتی نزدیک تر از قبل کنارت داری:)
شن های ساحل بین انگشتام گیر میکنه، آب هربار محکم تر از قبل خودشو به مچ پاهام میکوبه، باد به صورتم میخوره و موهامو به حرکت درمیاره، تو با اون بلوز سفیدت وقتی داری وسط اب میدوی و میرقصی، صدات رو میشنوم، صدات قلبمو به حرکت درمیاره، صبر کن، منم میخوام بیام..
به جلو قدم بر میدارم، قدم هام لحظه به لحظه بلندتر میشه و بیشتر توی سطح اب فرو میرم...
فکر کردم رفتی، اون روزی که تن بی جونتو کنار ساحل پیدا کردم...
اون روزی که دستای سردتو محکم تو دستم فشار دادم و تو دستامو نگه نداشتی.
اون روزی که چشماتو از روی منی که بی درنگ داد میزدم بستی.
اون روزی که صدای جیغامو نشنیدی....
میتونم آبی که پوست گردنمو لمس میکنه، حس کنم
اونقدری دلم برات تنگ شده که بیام جلوتر و دستاتو بگیرم
اونقدری از هم دور بودیم که بیامو خودمو محکم بندازم توی بغلت
تو توی چند قدمی من ایستادی..
صدای خنده هات هنوزم شیرینه
ولی چرا پاهای من به عقب حرکت میکنه؟
من نمیخوام برگردم به ساحل
من میخوام بیام پیش تو
دستاتو بیار نزدیک تر، چرا انقدر دور ایستادی سنیور، دستام بهت نمیرسه.....
"مارسی جای عاشقی نبود، ولی حداقل ما تلاشمان را کردیم"
تمام زیبایی های جهان توی معشوقه من خطم شده:)