بوی عجیب کاغذ تموم کتاب فروشی رو پر کرده بود

لباس های سفیدشون بین اون همه قفسه های رنگا رنگ کتاب تضاد قشنگی رو ایجاد کرده بود

هر لحظه محکم تر از قبل دستش رو میکشید و وادارش میکرد که اوهم همراهش تا صندلی کوچکی که با چرم قهوه ای رنگی درست شده، بدود

صدای پاهاشون، سکوت عجیب رو میشکستن

و با حرکت ناگهانی

دوباره همه جا ساکت شد

دیگه صدای پاهاشون کل کتاب فروشی رو پر نکرده بود

دیگه صدای خندیدنی نمیومد

فقط صدای نفس کشیدن بود

نفس های صدا داری که خبر از ترس و استرس میدادن

توی چشماش خیره شد و لبخند کمرنگی زد

دستاش رو داخل جیب های لباسش برد، گرم بود اما جسم سردی حواسش را به خودش پرت کرد

جسم را اروم داخل مشتش گرفت و لبخندش به وضوح پررنگ تر میشد

جلوی پاهاش زانو زد

انگشترش رو توی هردو دستش گرفت و به سمت دخترکی که روبروش روی صندلی نشسته بود گرفت

چشمهاش به لبهای معشوقش قفل شده بود

جواب؟

بله؟

از اون دو تیله ی مرواریدی چشماش چه اشکی قرار بود بریزه؟ اشک شوق یا اشکی که خبر از درد شدید قلبش رو میداد؟

-از سری رویاپردازی ها، کارمن-