۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

آدم بزرگا درک نمیکنن

با قدم های سریع توی راهرو حرکت میکرد.

لباس سفیدش تا زیر پاهاش میرسید و باعث زمین خوردنش میشد و صدای ضربه های محکم زمین به پاهای ظریفش توی راهرو میپیچید.

خرس عروسکی توی بغلش که به رنگ موهای قهوه ای رنگش بود رو محکم توی بغلش گرفته بود و مدام روی سرشو میبوسید.

به هر در فلزی رنگی که میرسید محکم به اون در میکوبید و کمک میخواست اما مدام با اخم و داد های بلند روبرو میشد؛ پاهایش به خاطر سرما و زمین خوردنش درد میکرد اما بازهم به دویدن ادامه میداد.

خونی از روی زانویش به پایین سر میخورد و روی لباس سفیدش خودنمایی میکرد.

محکم بدنش رو به درهای فلزی میکوبید و صدای بلندی ایجاد میکرد.

اما در نهایت سیلی محکمی میخورد و دوباره به راهرو برمیگشت.

حباب بزرگی در گلویش ایجاد شده بود و هر لحظه امکان ترکیدنش وجود داشت.

سطح چشم هایش خیس شده بود.

به خرس قهوه ای رنگش که نخ های دستش پاره شده بود خیره شد.

قطرات خون،روی زمین میریختند و سرامیک های کف راهرو رو رنگی میکردند.

لبهای صورتی رنگ و ترک خورده اش رو از هم فاصله داد و با صدای گرفته ای پرسید:درد داری مگه نه؟ منم دارم، ولی قول دادم برات یه دکتر پیدا کنم که دستتو ببنده مگه نه؟

نفس عمیقی کشید، خرسشو توی بغلش گرفت و روی زمین نشست.

به دیواری تکیه کرد و ادامه داد: آدم بزرگا دردهای ساده ی ما رو درک نمیکنن، هرچقدرم ساده و کم، بازم درده... بازم قلبت احساس خستگی میکنه مگه نه؟ دوباره نگاهش رو به خرس توی دستش داد، جوری که هنوز هم چشمهاش میدرخشید، لبخند میزد و اعتراضی نمیکرد....

  • نظرات [ ۱۳ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Thursday 16 Tir 01

    انتقام..

    من یه قانونی دارم،یه مرگ بدون درد یه موهبته!

    به نظرم زود کشتن یه خائن،خودش بخشندگی به حساب میاد.

    اگه میخوای انتقام بگیری،به جای کشتن،اول بهش چیزی که بیشتر از همه ازش میترسه رو بده. و بعد، ارزشمندترین چیزشو ازش بگیر. اینجوری روزی هزاربار میمیره..

    -وینچنزو-

  • نظرات [ ۲۹ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Monday 6 Tir 01

    حسرت

    انگار که داشتن زندگی شاد فقط مسیری باریک و مشخص داشت و آن مسیر را هم پدرش برایش انتخاب می کرد. انگار که عقل و منطق خود نورا برای تصمیم گیری در زندگی به دردش نمی خورد. اما چیزی که نورا در پانزده سالگی به آن توجهی نمی کرد این حقیقت بود که حسرت در آینده چه حسی خواهد داشت، و پدرش چقدر زجر کشیده بود از درک اینکه هرگز رویایی که در سر داشت نخواهد رسید. حقیقت داشت که پدر نورا سخت گیر بود. اما شاید پدرش می دانست چه اتفاقی خواهد افتاد. شاید پیش بینی کرده بود که چطور یک حسرت به حسرت بعدی ختم می شود،تا جایی که تنها حس باقی مانده حسرت است،کتابی پر از حسرت.

    کتابخانه ی نیمه شب-مت هیگ

  • نظرات [ ۲ ]
    • .𝑘.𝑚 ‌‌
    • Saturday 4 Tir 01
    Blue side
    دنیای آبی

    Back to blue side
    بازگشت به دنیای آبی

    내 파란 꿈속에 널 담을래
    تورو درون رویای آبی رنگم قرار میدم

    아니라고 해도
    حتی اگر بگن که نیستی

    내 눈 속에
    تورو داخل چشمهام قرار میدم

    내 파란 꿈속에 널 안을래
    داخل رویای آبیم به آغوش میکشمت

    안 된다고 해도
    حتی اگر بگن که نمیتونم

    내 품속에
    در آغوش من
    موضوعات
    نویسندگان